بی سوادی دوگونه است:
🔹بی سوادی سیاه :
شکلی از بی سوادی است که در نخستین نگاه، دیده می شود
اینکه چه کسی نمیتواند اسم خود را روی برگهی کاغذ بنویسد یا تابلوی یک خیابان را بخواند
ارزانترین نوع بی سوادی است، که میتوان با آن مبارزه کرد!
اما موضوع هراسناک 🔹بی سوادی سفید است :
کسانی که در ظاهر توانایی خواندن و نوشتن دارند
هر روز در فضای حقیقی و مجازی، مینویسند و حرف میزنند
کسانی که انبوهی از مدارک آموزشی و درجات و گواهینامههارا در کیف خود جابجا می کنند
اما، هنوز در سادهترین تعامل ها و ارتباط هاو خوانش ونگارش کلمات دچار چالشهای جدی هستند وچنته اشان از موهومات و شبه علم پراست
این شکل از بی سوادی "بی سوادی سفید" است
چرا که در نگاه اول، دیده نمیشود
این بی سوادی به سادگی قابل سنجش نیست و در آمارها ثبت نمیشود
این نوع بی سوادی ، وقتی با انواع مدارک رنگارنگ دانشگاهی ، تاییدو تقویت شود
ندانستن مرکب را باعث میشود
حالا فرد به ابزارهایی جدید برای تقویت بی سوادی خود و دفاع از باورهای نادرست خود مجهز گشته است
و متاسفانه درد امروز جامعه ما از نوع بیسوادی سفید است.
نظرات (۱)
سایه های بیداری
پنجشنبه ۱۱ ارديبهشت ۹۹ , ۰۰:۴۹با احترام
پیش از شما نیز گفتند
اما کسی نشنید
کسی ندید
کسی توجه نکرد
سهراب نالید از این درد
اخوان اشک ریخت بر این جهل
اما من کلام سهراب و اخوان و مشیری و ابتهاج و .... را خواندم و با خود فکر کردم که اینها را برای دیگران که نمی دانند میگوید . غافل از اینکه برای من میگفت . برای من که نمیدانم و فکر میکنم که میدانم . اگر کسی نداند و بداند که نداند ، شاید دانایی روزنه ای به ضمیر نادانی اش باز کند . اما امان از وقتی که فکر میکنم میدانم و همۀ روزنه های وجودم را ، برای پذیرش حتی کوچکترین ذرۀ دانایی واقعی می بندم و خود را عقل کل و دانای کل میدانم . هر کدام از ما با تلّی از کاغذ پاره هایی به نام لیسانس و فوق آن و فوق این ، چنان غرق در استخر کاغذ پاره هایمان هستیم که اصلا یادمان می رود که حتی شنا هم بلد نیستیم . فقط چون توانستیم بلیط استخر را بگیریم و مایویی به تن کنیم ، پس حتماً شناگریم . اما وقتی روزگار از پشت سر هولمان میدهد توی آب استخر ، آن هم درست در عمیقترین نقطه اش ، دست و پا میزنیم و فریاد می زنیم : شششنا بل غلپ غلپ نیس غلپ غلپ و می رویم زیر آب و دوباره : شنننا لد غلپ غلپ و دست آخر چند غلپ دیگر و آنگاه بر روی آب شناور می شویم . بی جان . حالا دیگر حنای بعد از عروسیست این شنای جسد و کالبد بی جان . و هرگز فرصتی نخواهیم داشت ، برگردیم و فوق این دانایی و فوق آن دانایی را ، نه در کارنامۀ ورق پاره هایی به نام مدرک ، بلکه در کارنامۀ « درک » خویش ، فارغ التحصیل شویم . و نمیدانم چه کسی این کلمۀ « فارغ التحصیل » را برای اولین بار اختراع کرد ؟ فکر میکنم به جای آن ، می بایست کلمۀ « فارغ التعطیل » را اختراع میکرد . چون حقیقت این است که همگی تعطیلیم ، تعطیل !!! و درِ مغازۀ عقل و هوش و اندیشه و دانایی را چنان تخته کردیم ، که میتوانیم سالیان دراز در ویلای نادانی خویش لم بدهیم و لیوان آب پرتقال به دست بگیریم و جرعه جرعه به سلامتی این تعطیلی همیشگی بنوشیم . آه که چه لذتی دارد ندانیم که سهراب از چه رو می نالید :
من به اندازۀ یک ابر دلم می گیرد
وقتی از پنجره می بینم ، حوری
دختر بالغ همسایه
پای کمیاب ترین نارون روی زمین
فقه می خواند .......
یک نفر باز صدا زد : سهراب
کفشهایم کو ؟